جدول جو
جدول جو

معنی دل زدای - جستجوی لغت در جدول جو

دل زدای
(زَ کَ)
زدایندۀ دل. دل صاف کن. مقبول. پسندیده. مرغوب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل شدگی
تصویر دل شدگی
دلدادگی، شیفتگی، عاشقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل گداز
تصویر دل گداز
گدازندۀ دل، ملال آور، اندوه آور
فرهنگ فارسی عمید
(دِ زَ دَ / دِ)
حالت و چگونگی دل زده. دل زده بودن. بی میلی و بی رغبتی پس از میل و رغبتی که بود. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، سرخوردگی و سیری از چیزی. رجوع به دل زده و دل زدن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
استمالت. دلجویی. دل دادن. تسلی کردن. (غیاث) (آنندراج). دلداری دادن. تسلی دادن. قوت قلب بخشیدن: فرمود که در حق او به همه ابواب مراعات لازم شناسند و به دلدهی و استمالت تمام به حضرت فرستند. (تاریخ طبرستان). قاصد پیش ’باحرب’ شد و احوال دل دهی و استمالت اصفهبد با او بگفت. (تاریخ طبرستان). به جمله ولایت مثالها فرستادند به دل دهی. (تاریخ طبرستان).
- دلدهی کردن، دلداری دادن. استمالت کردن: علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و تشریف داد. (تاریخ طبرستان). پادشاه حسن مرزبان را دلدهی کرد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و در کنار گرفت و بوسه بر روی او داد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علی بوستانی را که معتمد او بود پیش او فرستاد و او را دلدهی کرد و به خدمت آورد. (تاریخ طبرستان). همه را از بند خلاص داد... پس ایشان را دلدهی کرد و خلعت داد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علاءالدوله علی به خدمت سلطان سنجر بود، خبر مرگ پدر شهریار بدو رسید... سلطان سنجر را معلوم شد پیش او آمدو علاءالدوله را... دل دهی کرد و برسم ترکان او را شراب داد. (تاریخ طبرستان) ، عاشق شدن، دلیر کردن. (غیاث) (آنندراج). تشجیع. تشویق، اشتغال، استعداد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ یَ / یِ کَ دَ)
سیر کردن چیزی چنانکه میل بدان چیز نماند بلکه از آن تنفر بهم برسد. (آنندراج). بی میل شدن وبی رغبت گشتن پس از میل و رغبتی که بود:
دل عدو برداز خوردن سنان در رزم
چنین هزار زند دل اگر سنان اینست.
میرخسرو (از آنندراج).
لب تشنۀ تیغیم بگو قاتل ما را
کو آب که شیرینی جان زد دل ما را.
دانش (از آنندراج).
بی لب لعل تو می خوردیم دل را زد شراب
محتسب بنشین که ما را باده خود کرد احتساب.
حسن بیگ رفیع (از آنندراج).
کم نشد تأثیر میل آن دهانم اندکی
گرچه دل را شهد و شکر اندک اندک می زند.
تأثیر (از آنندراج).
، به تپش درآمدن. تپیدن بسبب اشعار به مطلبی یا ملهم شدن به چیزی: گفتند سیّاحی بر در است میگوید حدیثی مهم دارم، دلم بزد که از خوارزم آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 326). رجوع به دل زدن ذیل زدن، و به دلزدگی و دلزده در ردیفهای خود شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
زده دل. بی میل پس از متمایل بودن:
منم که دل زده از چیدن گل بوسم
لب گزیده تراود ز باغ افسوسم.
طالب آملی (از آنندراج).
- دل زده شدن از چیزی، بی میل گشتن بدان. سر خوردن از آن:
پیش از این بود نگاه تو به یکدل محتاج
این زمان دل زده زین جنس فراوان شده ای.
صائب (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
از میان بردارندۀ ملک. نابودکننده سلطنت:
ای ملک زدایندۀ هر ملک زدایان
ای چارۀ بیچاره و ای مفزع زوار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 تهران ص 126).
عدو ببندند از حمله های دهرنورد
جهان بگیرند از تیغهای ملک زدای.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 512)
لغت نامه دهخدا
(دِ زِ دَ / دِ)
دل زنده بودن. حالت و چگونگی دل زنده. نشاط. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دل زنده شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
گزایندۀ دل. گزندۀ دل. که به دل گزند کند. که به دل گزند رساند. (از لغت فرس اسدی ذیل گزای). رجوع به گزای و گزاینده شود
لغت نامه دهخدا
(دُ خُ)
دش خدا. رجوع به دش خدا شود
لغت نامه دهخدا
(دِ بِ)
مرکّب از: دل + به + جای، شجاع و دلیر، مقابل دلشده. که از جای نرود. که ثبات و استقامت دارد: پادشاه هوشیار و دل بجای و بیدار باید. (راحه الصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دل زدن
تصویر دل زدن
بی میل شدن و بی رغبت گشتن پس از میل و رغبتی که بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل دهی
تصویر دل دهی
دلجویی، استمالت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم زدای
تصویر غم زدای
فرم زدای اندوه زدای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل ربای
تصویر دل ربای
آنکه شیفته و عاشق کند، دلبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آل زدگی
تصویر آل زدگی
هاوند زدگی بیماری زنان تازه زاییده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل دار
تصویر دل دار
معشوق
فرهنگ واژه فارسی سره
اشمئزاز، بی رغبتی، بیزاری، بی میلی، تنافر، تنفر، وازدگی
متضاد: رغبت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غذا خوردن، شکم پرستی
فرهنگ گویش مازندرانی
شجاع، پر جرأت، بی باک، یار
فرهنگ گویش مازندرانی